قسم به چشمانت
که سکوتم را شنیدی و رفتی
چیز هایی دیدی در من
بی صدا گفتم دوستت دارم
آنچنانی که مرز میان یقین و تردید گم شد.
گمان نمیکردم
پراز شور نیامدن و نماندن باشی
گمان نمی کردم
بی چراغی شب ها،لرزش اشک ها ،فراموشی و غریبی غم را.
گمان نمیکردم
که از سنگ آفریده شده باشی به جای خاک
که خاک از عشق گل میشود،میتپد
تو با شکستن جان میگرفتی
گمان نمیکردم در انتهای کوچه ی نیایش تو را گم خواهم کرد
خدا تو را در انتهای عشق و ابتدای راه از من گرفت.
میان ما ابدیت نقش بسته بود
زمان بی زمان گشته بود...
حالا دیگر
خاک نمیتپد
انتظار خسته است
سایه ها ویرانند
من تنها و تنها من هستم...
تلخی ام را ببخشید
کلماتم را نخوانید و لایک نکنید و نظر نگذارید
برایم چراغی روشن کنید
دعایم میکنید؟
برچسب : نویسنده : 2mah-noa بازدید : 36